مگر میشود؟!......

ساخت وبلاگ
اینکه نخواهی زندگی برایت تکراری شود، کار راحتی نیست...حتی اگر هر روز وقتی از خواب بلند شوی و ببینی درختان می رقصند و سیب های روی شاخه بزرگ و بزرگ تر می شوند...شبها به آسمانی نگاه کنی که غرق ستاره های پر نور و زیباست...اسبی را ببینی که با دادن چند تا سیب با تو آشنا شده و وقتی تو را از دور می بیند برایت شیهه می کشد و کرنش می کند....حتی اگر در بهشت هم باشی، باز هم اگر متوجه نباشی که این همه عظمت و زیبایی مال یک وجودی است...که تو در مقابلش یک ارزن وبلکه کمتر هم هستی.... رنگ می بازد زندگی...تو هم مانند جسمی می شوی که هیچ نمی فهمد....باید با هدف زندگی کرد...دیروز وقتی رفتم و برای دو نفر از اهالی روستای پایین آمپول تقویتی زدم، خیلی خدا را شکر کردم که قبل از سفر رفتم و ازفرصتی که داشتم استفاده کردم چیزی آموختم...شاید آن روزها وقتی در گرمای پنجاه درجه قم و اوج گرما می رفتم کلاس و بعد برمی گشتم از گرما بیهوش می شدم....فکر نمی کردم که لحظه ها این قدر با ارزشند... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 37 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1402 ساعت: 2:19

هر چند که می دانم می روی به روضه...به هیئت...اما باید که بدانی واقعا چه شده است....برای چه این قدر همه یا حسین می گویند....باید بروی سراغ مولا...کمی بنشینی و در گوشه ای خلوت یادش کنی....از اول تا به آخر....چه شد که اینگونه شد...چرا فرزند پسر پیغمبر را اینگونه کشتند....چرا آنان که ادعای مسلمانی داشتند...خون مسلمانان دیگری را ریختند؟!باید بپرسی که چرا به اطفال کوچکش رحم نکردند؟چرا آب را بستند؟چرا این قدر ناجوانمردانه حمله کردند؟باید بپرسی که چرا به زنان و بیماران رحم نکردند و آنگونه همه را اذیت کردند؟اینها و هزاران سوال دیگر را از خودت بپرس اگر عاشق حسین ع هستی...من خودم با عقل کوچکم یک جواب برای همه اش پیدا کردم...برای دشمنی با علی و عدالت علی علیه السلام....برای دشمنی با پیامبر...برای جدا شدن از خط واقعی دین....برای دنبال نا اهلان رفتن...برای باور کردن دروغ های کسانی که خودشان را مسلمان می نامند....همان ها که اغوا کردند....امروز هم هستند....همان هایی به اسم کشتن دخترکی ، چه قدر اشوب کردند...دروغ بافتند و کشتند و غارت کردند....دین های عده ای را...خوش به حال کسانی که از خط واقعی دین اباعبدالله الحسین جدا نیستند....بگذریم....امام حسین ع را باید واقعا دنبال کرد...و شناخت. اگر دوستش داری....فقط گریه کافی نیست.... مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 37 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 14:13

به عاشورا که می رسیم، فکر می کنم فضا سنگین شده است.انگار گرد غم به همه جا پاشیده اند...دلم بد جور هوای هیئت را کرده است. جایی که بشود راحت گریست...امسال مقدر است در این کوه و دشت...در مسجد امام حسین ع پرچه کوه...باشیم. پیاده راه می افتیم...قدم برمی داریم و آفتاب داغ داغمی تابد...با هر قدم یک لعن می گویم...از درخت بزرگ گردوی چندین سالهمی گذریم...از چشمه آب سرد...هم گذر می کنیم و داغم تازه تر می شود...فقط چند جرعه آیا روا نبود میهمانت کنند؟تشنه شهید شوی، آن هم در کنار دو نهر آب؟اینان حیوانند یا انسان؟نیم ساعتی راه می رویم، در جاده خاکی و پر از سنگ...به حیاط مسجد که می رسیم...دارند چلو قیمه می پزند. به سبک قدیم...با هیزم...بوی عطر غذا همه جا پیچیده است...بد جور تشنه ام...شیر آب خنک وسوسه ام می کند...اما دلم نمی آید...وقتی کودکان تشنه کربلا، صدایشان می آید...من آب خنک بنوشم...این رسم چند ساله من با آقاست...می روم در آشپزخانه می نشینم، آفتاب اثر خودش را بر جسم ضعیف من گذاشته است...یکی از خانم های مهربان روستا، که پای سماور نفتی نشسته است...چای غلیظ خوشرنگی، میهمانم می کند.اینجا حس غریبگی نداری...صدای زیارت عاشورا که بلند می شود، فکر می کنم عاشورا چه قدر سخت بوده است...هم تشنگی...هم گرسنگی...هم نامردی دشمن...هم تنهایی...چطور می شود انسانی این قدر بتواند تحمل کند؟!!درست است که امام فرستاده خداست..‌.درست است کهخون علی ع در رگ های آقا اباعبدالله هم هست...اما ایشان که فرشته نیستند، که درد و رنج بر ایشان اثر نکند...چطور می شود انسان باشی و با این واقعه بتوانی زنده باشی...کاش من پیش مرگ شما شده بودم...کاش خاندان من به فدای شما شوند...کاش همه چیز متوقف شود...به خودم می آیم و چشم درد و سر مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 29 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 14:13

دستی به برگ های زبر و قشنگ تربچه هایی که روز آمدن به اینجا کاشتم، می کشم...بعضی ها خیلی تپل شدند...قرمز و خوشرنگ...، هنوز دلم نمی آید که شروع کنم به چیدن...به خودم می گویم، بالاخره که بچینی...برای خوردن، کاشتی‌‌‌‌...حالا هم وقت چیدن است...جالب اینکه امروز دقیقا کنار تربچه ها علف هایی درآمده بود، درست عین خود تربچه ها..عجب تردستی دارد طبیعت...چوچاق ها هم فیک دارند...حتی ترش واش ها...کپی برابر اصل...این مدت آلوچه های ترش جنگلی دارند می رسند...باید گزنه بچینم و بگذارم خشک شود برای مامان...دیروز هم رفتم گل گاو زبان چیدم از باغ همسایه عزیز کلثوم خانم...خودشان چیده بودند و بار آخر باغش را به من هدیه داده بود بچینم...برایم یک شیشه ماست هم داد...خانم دوست هم از من خواست بروم کمک زندایی همسرش، که خیلی مسن است، برایش پیاز داغ سرخ کنیم.بساط آتش و سه لنگه و سرخ کردن، زیر باران مهیا بود...من در حال کیف از دیدن آتش نشسته بودم، همین طور با کفگیر چوبی هم میزدم، که یک دفعه حس کردم یک چیزی زیر بازوم فشار داد...از جا پریدم...یک توله تپلی از سگ های زندایی بود که خیلی لوس بود، خودش را داشت فشار میداد...یعنی داشتم قبضه روح می شدم.سگ به شدت بامزه ای است. وقتی دایی به تندی فقط بهش گفت برو...با صدای بلند عو عو کرد و رفت.خلاصه که کل هیکلم را آب کشیدم....بعد هم دو تا نان تازه و چند تا تخم مرغ هدیه دادند به من .شب ها سرمایش دارد مثل پاییز می شود.بخاری هیزمی خیلی می چسبد. حیف که دلم نمی آید زیاد چوب بسوزانم. مگر میشود؟!.........
ما را در سایت مگر میشود؟!...... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tast-good بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 16 مرداد 1402 ساعت: 14:13